مرسی که هستی

ساخت وبلاگ
 

دیروز خلاص شدم از بیمارستان. از جهنم. از شکنجه ی روحی. وحشت درد های درونی و بیرونی.

دلم برای غار تنهایی ام پَر می زد. هوس این جا رو کرده بودم.

ادیت داستان هامون، ادامه دادن "ابله" داستایوفسکی، فصل جدید سریال Game Of Thrones،

کار روی داستان جدیدم... بهانه های خوبی برای نفس کشیدن و دیدن و تجربه کردن :) 

پ.ن: مرداد ماه خاصیه برام. از وقتیوارد دنیام شدی 


برچسب‌ها: من پس از تو, داستایوفسکی, Game Of Thrones مرسی که هستی...
ما را در سایت مرسی که هستی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2ghahveyetalkhh بازدید : 76 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 1:01

  مدیا کاشیگر هم به ابدیت پیوست. اتفاقی تلخ و دردناک برای ادبیات مستقل ایران. ادبیاتی که در تقابل با سانسور و مجیز گویی است. جای خالی او قطعا در ادبیات ایران احساس خواهد شد. اما نامش، یادش، آثارش و تلاش هایش در حوزه های فرهنگ و ادبیات جاودانه اند. چه لحظه ی غرورانگیز و نابی بود برای همه مان در تالار وحدت؛ وقتی کاردار سفارت فرانسه از او و بزرگی اش گفت و معرفی یا شناخت بهتر نویسندگانی چون کامو و اژن یونسکو و...  و در نهایت این که فرانسه دوست خود را از دست داد.  مدیا، الگویی تمام عیار برای تمام مترجمان و منتقدان و نویسندگان بوده، هست و خواهد بود. نام و یادش جاودانه و روح پاک و بزرگش قرین رحمت و آرامش ابدی  پ.ن: دیدن استاد بعد از بازگشتش از سانفرانسیسکو خوشحال کننده بود برام. هر چند در اون موقعیت تلخ. هنوز باورش برام سخته. اما تو هم اومدی برچسب‌ها: من پس از تو, ادبیات, مدیا کاشیگر مرسی که هستی...
ما را در سایت مرسی که هستی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2ghahveyetalkhh بازدید : 80 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 1:01

  اولین اپیزودِ پاییز ۹۶ هم چند ساعت دیگر تمام می شود. می خواهم این جا، از این که برای من چگونه به تصویر کشیده شدی و خوانده شدی بگویم. آخر شاید میان رومانتیک بازی های دلخسته و طنین عاشقانه های بادهایت، سمفونی و ضرب آهنگ ِروح بخش بارانت، در میهمانیِ رقص زرد و نارنجی برگ هایت و نجواهای لب های و دل های خسته با قاصدک هایت، من را هم مثل خیلی های دیگر فراموش کرده باشی.  برایت می گویم حال که در حال پایانی. و کسی چه می داند که زندگی من هم در مسیر پایان قرار نگرفته باشد؟ می گویمت. اما باید به گذشته برگردم. چندان گذشته هم نه. برایم انگار همین امشب است. مدت ها منتظر آن شب بودم. شب میلادش. زاد روز دنیا آمدنش. دوست یا هر شکل دیگری. چه فرقی می کند؟ مهم احساسم به اوست. تمام احساسم را به سختی و وسواسی خاص در قالب واژه ها نزدیک می کردم. تا آن شب. شبی که برای او بود. و آن احساسات من هم. پس به راحتی عقیم کرد تمام شان را. آنگاه که با عصبانیت از حذف شان گفت. مرگ واژه ها برای او. برای او آن ها فقط مشتی واژه ی لوس و بی معنا بودند که ممکن بود برایش دردسر شوند در میان آن چشم های و مغزهای هرزه. آن شب را چقدر اشک ریختم در سموت و تاریکی نیمه شب را شاید ماه و ستاره هایش بدانند. اگر معبودم از آن دل شکسته برای شان گفته باشد. از زخم هایم که میدان وجودم را برای جولان یافته بودند. همین الان به چشم هایم نگاه کن. ا مرسی که هستی...
ما را در سایت مرسی که هستی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2ghahveyetalkhh بازدید : 73 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 1:01

دردناک ترین بی مزه ترین بی روح ترین سردترین سنگین ترین پاستای جهان می شود بی تو برایم

بی تو زهر است حتا مایه ی حیاتم

حیات؟ بی تو؟ چقدر احمقم! هذیان می بافند واژه ها بی تو برایم

خفه می شوم از بغض در حصارم 

درد می کشم درد، چرا نیستی کنارم

نبودنت را من  تا کی بِبارم    

  یه غروب دلگیر پاییزی


برچسب‌ها: من پس از تو مرسی که هستی...
ما را در سایت مرسی که هستی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2ghahveyetalkhh بازدید : 58 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 1:01

  سکوتت زایشِ فریاد من است در تازیانه ی سهمگین سکوتت دل مُردگی و رخوت درونم را می سپارم به شکنجه ای دردناک فریادم در سکوت تو حکمی بر نبودنت تا لبریز شوم درد را سکوتت... مرسی که هستی...
ما را در سایت مرسی که هستی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2ghahveyetalkhh بازدید : 86 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 1:01

  زمین لرزید امشب در پایتخت دود گرفته با آن آدم های خسته و دل مرده. شهرهایی دیگر هم. دل من هم لرزید. برای تو؛ سلامتی ات. نگرانی هایم از نگرانیِ تو بود برای خانواده ات. واکنش تو اما سهمگین تر از هر پس لرزه ای بود. سکوت. و تا همین جا هم ادامه اش داده ای. باز دل ترک برداشته ام را شکستی. تخریبی خواستنی. چشم انتظار بازسازیِ پس لرزه های امشبِ دلم هستم. چشم انتظار نگاه و خنده هایت پ.ن: هر جایی که هستی و باشی، سلامتیت رو با تمام وجودم تمنا می کنم از معبودم   برچسب‌ها: من پس از تو مرسی که هستی...
ما را در سایت مرسی که هستی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2ghahveyetalkhh بازدید : 84 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 1:01

  از همان چشم باز کردنِ اول صبح، احساس خوبی نداشتم به امروز. اما خیلی دردناک تر از آنی شد که تصورش را می کردم. در مقابلِ همه پسش دادی. کتابی که در دانشگاه، تنها یکی مانده بود و آن را برای تو خریدم. خاصیتِ دوست بودن، دوستیِ واقعی همین است. خودت را فراموش کنی و همانیکی را برای او بخواهی. و چه ذوقی کردم جلوی همه ی هرزه ها، که آن را برای تو خواستم. تو. اما تو نابودم کردی.  نه با نگاه ها و خنده های گه گاهت به پسری که در ردیف کنار نشسته بود. نه!  آخر نمی توانم در قالب هیچ واژه ای بیاورم زخمی که می خوردم و تکه تکه شدنم را. تو با پس دادنِ کتاب جلوی آن ها، احساس من و دوستیِ من را مثل آشغالی بی ارزش  _ به گوشه ای انداختی. انتظار تشکر نداشتم. که خودت خوب می دانی تنها به خاطر تو بود که وقتی فهمیدم شاید یکی دو کتاب مانده باشد، با چه شوقی سه طبقه را تا کتاب فروشی دویدم. تو اما امید را از من گرفتی. با بدونِ خداحفظی رفتنت. تا من برایت بشوم درست مثل سایرِ  هرزه ها و آشغال هایی که غریبه بودند برایت و دلیلی هم برای خداحافظی با آن ها نداشتی. پس به سرعت رفتی. آخرین امید را از من گرفتی. من ماندم و کلاسی خفه از سکوت و اشک هایم. دلم را شکستی. مثل دی شب. اما از معبودم می خواهم هیچ وقت دلت شکسته نشود پ.ن: حق طبیعی تو است که با هر کس بخواهی، بگویی و بخندی و نگاهش کنی. باز هم حق طبیعی توست که هر زمان خواست مرسی که هستی...
ما را در سایت مرسی که هستی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2ghahveyetalkhh بازدید : 86 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 1:01

 

بلد نیستم و نمی خواهم هم بلد باشم قهر کردن با تو را.

هر چقدر هم که حق با من باشد یا نباشد و خواسته یا ناخواسته اذیتم کرده باشی و قلبم را

شکسته باشی، باز هم دلم هوایت را می کند و پر می کشم برای دیدنت :) 

 "ممنونم" گفتنت، یعنی خوبی؟ 

از ظهر تا به حال چشم انتظار پاسخت هستم.

یک "بله" ی خشک و بی روحت را حتا، دریغ کردی. 

اما دوست دارم خوش بین باشم که خوبی. حداقل به خاطر فرزندانت :) 


برچسب‌ها: من پس از تو مرسی که هستی...
ما را در سایت مرسی که هستی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2ghahveyetalkhh بازدید : 73 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 1:01

  مکان: کلاس متون اخلاقی نشسته ام پشت سرش. و در این فکر که حضورم به عنوان مهمان و آن هم نزدیک به او، آزارش می دهد یا نه؟ ظاهرا بی تفاوت است. استاد سرحال نیست. حتا من که حواسم به کت چرم قرمز رنگ "او" است که با شال گردنش سِت شده، این را متوجه می شوم. کت قرمز رنگ چرم، می افتد. یک بار هم نه. شاید نشانه ای از آنچه قرار بود اتفاق بیفتد. "با این وراجی هاتون" را هاج و واج می شنوم از استادِ خسته و بی روحیه ای که با قاطعیت به "او" گفت. استاد به همین هم قناعت نکرد و "او" را به ردیف جلو خواند. هنوز در شوک و بهت زده ام. به "او" گفت وراج. به "او" توهین کرد. به اویِ من. و من در سکوت، جابه جایی اش را نگاه کردم. درست مثل بقیه. به غرورش فکر می کنم که ترک خورده است. در سکوت مرگ بار او و بی تفاوتی ظاهری من. این بی تفاوتیِ ظاهری و ناتوانیِ دردناکم را نمی توانم تحمل کنم. آزار می بینم. پس تنها از "او" خداحافظی می کنم. می خندد. اما تلخیِ توهین استاد را در نگاهش  حس می کنم. نزدیک در خروجی دانشگاه هستم و شهرک غرب و آخرین جلسه ی تربیت بدنی و امتحان انتظارم را می کشد. اما فقط چند ثانیه تفکر برای آن ایده ی آنی که در ذهنم شکل گرفت، کافی بود. خوشبختانه آنقدر پول برای تزئین نمایش ام مانده بود و ضیافت من برای "او" را تکمیل می کرد. با دست پر برگشتم. با مجموعه ای از دروغ ها و گردن گرفتن ها و رو به استاد که: (آن مرسی که هستی...
ما را در سایت مرسی که هستی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2ghahveyetalkhh بازدید : 79 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 1:01